جنات

.

.

بسوز ای دل پریشان شد پیمبر

شده صاحب عزا زهرای اطهر

بیا از دیده خون جاری کن امشب

برای حضرت موسی ابن جعفر 

.

بگو تا حضرت معصومه آید

زدیده خون دل جاری نماید

خبر کن حضرت موسی الرضا را

که  شعر ماتم بابا سراید

.

کجایی  ای گل بابا، رضایم

غل و زنجیر من گرید برایم

اگر چه جان دهم در کنج زندان

ولی گریان شاه کربلایم

.

گل زهرا همه جانها فدایش

هزاران حاتم طایی گدایش

خدایا کی شود با هم بخوانیم

زیارتنامه در  ایوان طلایش

.


.

باز شد موقع افطار خدا رحم کند
من و سندی جفا کار خدا رحم کند
.
باز شلاق به دست آمده بر دیدارم
به من زار وگرفتار، خدا رحم کند
.
بین تاریکی این حبس دگر با سیلی
هر دو چشمم نشود تار خدا رحم کند
.
نوک شلاق که بر زخم رسد میسوزد
زخمهایم شده بسیار خدا رحم کند
.
کند و زنجیر و غل و سیلی و شلاق و لگد
یک تن و این همه آزار خدا رحم کند
.
تازه فهمیدم در کوی یهودی چه کشید
دختر حیدر کرار خدا رحم کند
.
یک محل پر زیهودی و همه خصم علی
چه شود عاقبت کار خدا رحم کند
.
دختران علی و چشم حرامی ای وای
به اباالفضل علمدار خدا رحم کند
.
(ظرف خاکستر یک عده هنوز آتش داشت
آتش افتاد به گلزار خدا رحم کند)
.
رفت بر بام زنی سنگ دل و سنگ به دست
بر سر زخمی دلدار خدا رحم کند
.
شب و روز است دعایم ،که پس از من نبرند
دخترم را سر بازار خدا رحم کند

 

عبدالحسین میرزایی

.


.

من دراین کنج قفس غوغای محشر می کنم
پیروی از مادرم زهرای اطهر می کنم

.

کاخ استبداد را بر فرق هارون دغا       

واژگون با نعره الله اکبر می کنم

تا زند سیلی به رویم سندی از راه ستم  
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر می کنم

.

گرچه در قید غل و زنجیر می باشم ولی    
استقامت در بر دشمن چو حیدر می کنم

.

گر زپا و گردن رنجور من خون می چکد        
یاد میخ و سینه مجروح مادر می کنم

.


.

ای صبا گو به فلک شرح شب تار مرا

به رضایم برسان حال دل زار مرا

.

روز وشب اشک بریزم ز جگر آه کشم

بارالها بنگر دیده خونبار مرا

.

تا که از خانه و کاشانه مرا دور کند

خصم در قعر سجون کرده گرفتار مرا

.

روزه دارم من وچون لحظه افطار رسد

خصم با ضربت سیلی دهد افطار مرا

.

ستم وزهر جفا حبس وشکنجه یارب

با چه جرم داد عدو این همه آزار مرا

.

من چه کردم که پس از این همه آزار و ستم

کشت با زهر جفا دشمن خونخوار مرا

.

آخر از کینه خود با رطب زهر آلود

پاره پاره بنمود قلب شرر بار مرا

.

کنج زندان به شب آخر عمرم یارب

برسان در بر من دختر غمخوار مرا

.

بارالها چه شود با دل و با قلب رضا

گر ببیند پسرم این تن بیمار مرا

.


.

دست و پایم بسته بر زنجیر کین
گشته‌ام کنج قفس نقش زمین
وقت سجده تازیانه خورده‌ام
بارالها حال زارم را ببین
.
چارده سال است زار و خسته‌ام
همچو مرغی در قفس پر بسته‌ام
چارده سال است میسوزم ز درد
کن نظر بر گریه‌ی پیوسته‌ام
.
محبسم بی آسمان افتاده‌است
گوئیا ماه شبم جان داده‌است
در دل چاهم تنم آزرده شد
کار من سخت و زبانم ساده‌است
.
یک زن بدکاره راهم را گرفت
سجده رفتم صبحگاهم را گرفت
با دعایم توبه کرد و خوب شد
با توسل سوز آهم را گرفت
.
چون خلیل‌در میان آتشم
من به بال خویش پروانه‌وشم
من امام هفت‌گردونم چنین
بار امت را بدوشم میکشم
.
روی نیلی ارث زهرایی من
مردنم فصل شکوفایی من
سر به دامان رضا بگذاشتم
بوسه زد بر چشم شیدایی من
.
یاد لعل تشنه اکبر کنم
چشمهای بی‌رمق را ترکنم
اربا اربا شد تن جان حسین
گریه بر جَّد غریبم سر کنم

مرتضی محمودپور

.


.

سالها وقتِ   دعایِ   سحرم    خندیدند
درسیه چال به اشکِ  بصرم  خندیدند

.

سالها  شد سپری در  غل  و  زنجیر عدو
و  به  آزردگی   بال  و  پرم  خندیدند

.

روزها روزه ام  و ناله  کنان  بهر  حسین
 بر لب خشک وبه چشمان ترم خندیدند

.

شد  پذیرایی شان  سیلی و دشنام   و  لگد
جای  افطار  به   درد  ِ کمرم  خندیدند

.

مادرم فاطمه را چون  که  صدا   میکردم
 به   جواب ِ نفس   ِ نوحه گَرَم  خندیدند

.

این نگهبان بخدا نسل و تَبار  زَجر   است
از همانها  که  به اطفال حرم خندیدند

.

خون دل خوردم از آن زخم زبانها همه عمر
 دائما ً بر نفس   شعله  وَرم  خندیدند

.

شکر حق  گفتم  و در خلوت با  ربّ  جَلیل
چهره بر خاک و بسوز جگرم  خندیدند

.

تاکه آن زهر به جان کندن من خاتمه داد
 شاد گشتند و همه دور و بَرم خندیدند

.

یاد   کن  با   قلمت   (میثمی)  از  غمهایم
 چونکه    بالایِ  سر ِ مُحتضَرم خندیدند

 

رسول میثمی

.


.

من که عالم همه دم دور سرم گردیده
 تنم از جور عدو زخم فراوان دیده

.

 دل من تنگ مدینه دل من تنگ رضاست
 دیده گریانم از این دوری و دل رنجیده

.

 کنج زندانم و روزم همه دم تاریکیست
 گشته جاری به رُخم خونِ دلم از دیده

.

 نه فقط سندی ملعون دل من آزرده
 ناسزا گفته و سیلی زده و خندیده

.

 رد خونابه به هر جای تنم معلوم است
 بس که زنجیر به روی بدنم چرخیده

.

 زخم این سلسه ها سوز عجیبی دارد
 گوییا سلسله با پوست یکی گردیده

.

 عاقبت شد بدنم بر روی یک تخته سوار
 شد جدا روح من از جسم جسارت دیده

.

 " ساقم از کوتهی تخته به رسوایی رفت "

 استخوان ها همه دیدند ز هم پاشیده

.

 باز با این همه احوال کسی بوده که بر.
 ...تن پاخورده و زارم کفنی پوشیده

.

 تن من شد کفن اما پدرم بی کفن است
 آنکه خورشید سه روزی به تنش تابیده

 

ناصر شهریاری

.


.

یوسف زهرا به زنان بلا افتاده بود
در کف هارون دون مرد خدا افتاده بود

.

روى خاک تیره جسمش آب شد مانند شمع
کز غمش آتش بجان ما سوى افتاده بود

.

گه به بغداد و گهى در بصره زندانى شده
گاه در تبعید دور از اقربا افتاده بود

.

آن فروزان مشعل آزادى و عدل و شرف
سالهاى سال در ظلمت سرا افتاده بود

.

شد بهار دین خزان آن دم که در گنج قفس
بلبل باغ ولایت از نوا افتاده بود

.

چاه زندان جایگاه یوسف زهرا نبود
شیر حق در بند روباه دغا افتاده بود

.

(حافظى) با دست ظلم اهل باطل با رها
دهر و حق گوشه ى زندان ز پا افتاده بود

.


.

آسمانم من و دورم قمری نیست که نیست
گوییا بر شب تارم سحری نیست که نیست

.

اندر این حبس غم انگیز که من حیرانم
غیر تاریکی و ظلمت خبری نیست که نیست

.

تا کند رفع ملال از رخ غم دیدۀ من
...به برم آخر عمری پسری نیست که نیست

.

بس که زنجیر به دور بدنم پیچیدند
بر تن خسته من بال و پری نیست که نیست

.

بس که شلاق زده بر همه جای بدنم
دیگر از پیرهن من اثری نیست که نیست

.

استخوانهای تنم نرم شد از مشت و لگد
قامتم خم شده دیگر کمری نیست که نیست

.

درد پهلو که سراغ تن من می آید

در خیالم به جز از میخ دری نیست که نیست

.

من کشیدم به تنم بار اسیری اما...
غیر زینب به خدا خون جگری نیست که نیست

.

چه بگویم من از آن لحظه که زینب دیده.
روی آن جسم به خون خفته سری نیست که نیست

.

زینب و چشم حرامی، سر بازار و کنیز
شرح این ها به دلم جز شرری نیست که نیست

 

.


.

صورتم سوزد ز سیلی دیده ام تر میکنم
کنج زندان بلا من یاد مادر میکنم

.

در غل و زنجیر میسوزد همه پا تا سرم
یاد کوفه، یاد شام، و یاد معجر میکنم

.

استخوان ساق پایم سخت آزارم دهد
لیک گریه بر گلِ نشکفته پرپر میکنم

.

چشم در راه رضایم، منتظر هستم ولی
روضه خوان کربلایم یاد اکبر میکنم

.

دخترم معصومه دیگر بین نامحرم نرفت
از برای عمه جانم خاک بر سر میکنم

.

یک یهودی، تازیانه، نیمه شب، واویلتا
سوختم یاد از شراره آتش در میکن

.

ناسزا تا گفت بر زهرای اطهر مادر
دم بدم با اشک دیده یاد حیدر میکنم

.

روضه‌خوان، آماده‌ی‌روضه، گریزت جور شد
یاد زینب،یاد مقتل،یادحنجر میکنم

.

پای چکمه، روی سینه، حنجرِ خشکیده‌ایی
یاد دست نحس شمر و یاد خنجر میکنم

.


.

به روی تخته ی در جسم تو را می بردند
چار حمال تنت را به کجا می بردند
.
تخته ی در شده تابوت تنت واویلا
خون تازه به روی پیرهنت واویلا
.
دخترت نیست ببیند بدنت آقا جان
که سرت هست از آن تخته ی در آویزان
.
مثل تشییع تنت دیده ی تاریخ ندید
به روی تخته ی در هیچ کسی میخ ندید
.
سلسه بود ولی نیزه به پهلوت نخورد
باز هم شکر خدا چنگ به گیسوت نخورد
.
غیر زنجیر کسی بهر تو پابوس نبود
شکر حق دور و برت صحبت ناموس نبود
.
به تن زخمی تو نیزه و خنجر نزدند
به سر و گردن تو ضربه مکرر نزدند
.
دخترت را بخدا بزم حرامی نبرند
به اسیری سفر کوفه و شامی نبرند
.
ساق پای تو گر از سلسه ساییده شده
زیر گلها بدن پاک تو پوشیده شده
.
همه اعضای تو از ضرب لگد گشت کبود
بازهم شکر تنت زیر سم اسب نبود

شائق

 1   2  3

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

اسکرول بار