بسوز ای دل پریشان شد پیمبر
شده صاحب عزا زهرای اطهر
بیا از دیده خون جاری کن امشب
برای حضرت موسی ابن جعفر
.
بگو تا حضرت معصومه آید
زدیده خون دل جاری نماید
خبر کن حضرت موسی الرضا را
که شعر ماتم بابا سراید
.
کجایی ای گل بابا، رضایم
غل و زنجیر من گرید برایم
اگر چه جان دهم در کنج زندان
ولی گریان شاه کربلایم
.
گل زهرا همه جانها فدایش
هزاران حاتم طایی گدایش
خدایا کی شود با هم بخوانیم
زیارتنامه در ایوان طلایش
.
.
باز شد موقع افطار خدا رحم کند
من و سندی جفا کار خدا رحم کند
.
باز شلاق به دست آمده بر دیدارم
به من زار وگرفتار، خدا رحم کند
.
بین تاریکی این حبس دگر با سیلی
هر دو چشمم نشود تار خدا رحم کند
.
نوک شلاق که بر زخم رسد میسوزد
زخمهایم شده بسیار خدا رحم کند
.
کند و زنجیر و غل و سیلی و شلاق و لگد
یک تن و این همه آزار خدا رحم کند
.
تازه فهمیدم در کوی یهودی چه کشید
دختر حیدر کرار خدا رحم کند
.
یک محل پر زیهودی و همه خصم علی
چه شود عاقبت کار خدا رحم کند
.
دختران علی و چشم حرامی ای وای
به اباالفضل علمدار خدا رحم کند
.
(ظرف خاکستر یک عده هنوز آتش داشت
آتش افتاد به گلزار خدا رحم کند)
.
رفت بر بام زنی سنگ دل و سنگ به دست
بر سر زخمی دلدار خدا رحم کند
.
شب و روز است دعایم ،که پس از من نبرند
دخترم را سر بازار خدا رحم کند
عبدالحسین میرزایی
.
.
من دراین کنج قفس غوغای محشر می کنم
پیروی از مادرم زهرای اطهر می کنم
.
کاخ استبداد را بر فرق هارون دغا
واژگون با نعره الله اکبر می کنم
تا زند سیلی به رویم سندی از راه ستم
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر می کنم
.
گرچه در قید غل و زنجیر می باشم ولی
استقامت در بر دشمن چو حیدر می کنم
.
گر زپا و گردن رنجور من خون می چکد
یاد میخ و سینه مجروح مادر می کنم
.
.
ای صبا گو به فلک شرح شب تار مرا
به رضایم برسان حال دل زار مرا
.
روز وشب اشک بریزم ز جگر آه کشم
بارالها بنگر دیده خونبار مرا
.
تا که از خانه و کاشانه مرا دور کند
خصم در قعر سجون کرده گرفتار مرا
.
روزه دارم من وچون لحظه افطار رسد
خصم با ضربت سیلی دهد افطار مرا
.
ستم وزهر جفا حبس وشکنجه یارب
با چه جرم داد عدو این همه آزار مرا
.
من چه کردم که پس از این همه آزار و ستم
کشت با زهر جفا دشمن خونخوار مرا
.
آخر از کینه خود با رطب زهر آلود
پاره پاره بنمود قلب شرر بار مرا
.
کنج زندان به شب آخر عمرم یارب
برسان در بر من دختر غمخوار مرا
.
بارالها چه شود با دل و با قلب رضا
گر ببیند پسرم این تن بیمار مرا
.
.
دست و پایم بسته بر زنجیر کین
گشتهام کنج قفس نقش زمین
وقت سجده تازیانه خوردهام
بارالها حال زارم را ببین
.
چارده سال است زار و خستهام
همچو مرغی در قفس پر بستهام
چارده سال است میسوزم ز درد
کن نظر بر گریهی پیوستهام
.
محبسم بی آسمان افتادهاست
گوئیا ماه شبم جان دادهاست
در دل چاهم تنم آزرده شد
کار من سخت و زبانم سادهاست
.
یک زن بدکاره راهم را گرفت
سجده رفتم صبحگاهم را گرفت
با دعایم توبه کرد و خوب شد
با توسل سوز آهم را گرفت
.
چون خلیلدر میان آتشم
من به بال خویش پروانهوشم
من امام هفتگردونم چنین
بار امت را بدوشم میکشم
.
روی نیلی ارث زهرایی من
مردنم فصل شکوفایی من
سر به دامان رضا بگذاشتم
بوسه زد بر چشم شیدایی من
.
یاد لعل تشنه اکبر کنم
چشمهای بیرمق را ترکنم
اربا اربا شد تن جان حسین
گریه بر جَّد غریبم سر کنم
مرتضی محمودپور
.
.
سالها وقتِ دعایِ سحرم خندیدند
درسیه چال به اشکِ بصرم خندیدند
.
سالها شد سپری در غل و زنجیر عدو
و به آزردگی بال و پرم خندیدند
.
روزها روزه ام و ناله کنان بهر حسین
بر لب خشک وبه چشمان ترم خندیدند
.
شد پذیرایی شان سیلی و دشنام و لگد
جای افطار به درد ِ کمرم خندیدند
.
مادرم فاطمه را چون که صدا میکردم
به جواب ِ نفس ِ نوحه گَرَم خندیدند
.
این نگهبان بخدا نسل و تَبار زَجر است
از همانها که به اطفال حرم خندیدند
.
خون دل خوردم از آن زخم زبانها همه عمر
دائما ً بر نفس شعله وَرم خندیدند
.
شکر حق گفتم و در خلوت با ربّ جَلیل
چهره بر خاک و بسوز جگرم خندیدند
.
تاکه آن زهر به جان کندن من خاتمه داد
شاد گشتند و همه دور و بَرم خندیدند
.
یاد کن با قلمت (میثمی) از غمهایم
چونکه بالایِ سر ِ مُحتضَرم خندیدند
رسول میثمی
.
.
من که عالم همه دم دور سرم گردیده
تنم از جور عدو زخم فراوان دیده
.
دل من تنگ مدینه دل من تنگ رضاست
دیده گریانم از این دوری و دل رنجیده
.
کنج زندانم و روزم همه دم تاریکیست
گشته جاری به رُخم خونِ دلم از دیده
.
نه فقط سندی ملعون دل من آزرده
ناسزا گفته و سیلی زده و خندیده
.
رد خونابه به هر جای تنم معلوم است
بس که زنجیر به روی بدنم چرخیده
.
زخم این سلسه ها سوز عجیبی دارد
گوییا سلسله با پوست یکی گردیده
.
عاقبت شد بدنم بر روی یک تخته سوار
شد جدا روح من از جسم جسارت دیده
.
" ساقم از کوتهی تخته به رسوایی رفت "
استخوان ها همه دیدند ز هم پاشیده
.
باز با این همه احوال کسی بوده که بر.
...تن پاخورده و زارم کفنی پوشیده
.
تن من شد کفن اما پدرم بی کفن است
آنکه خورشید سه روزی به تنش تابیده
ناصر شهریاری
.
.
یوسف زهرا به زنان بلا افتاده بود
در کف هارون دون مرد خدا افتاده بود
.
روى خاک تیره جسمش آب شد مانند شمع
کز غمش آتش بجان ما سوى افتاده بود
.
گه به بغداد و گهى در بصره زندانى شده
گاه در تبعید دور از اقربا افتاده بود
.
آن فروزان مشعل آزادى و عدل و شرف
سالهاى سال در ظلمت سرا افتاده بود
.
شد بهار دین خزان آن دم که در گنج قفس
بلبل باغ ولایت از نوا افتاده بود
.
چاه زندان جایگاه یوسف زهرا نبود
شیر حق در بند روباه دغا افتاده بود
.
.
.
آسمانم من و دورم قمری نیست که نیست
گوییا بر شب تارم سحری نیست که نیست
.
اندر این حبس غم انگیز که من حیرانم
غیر تاریکی و ظلمت خبری نیست که نیست
.
تا کند رفع ملال از رخ غم دیدۀ من
...به برم آخر عمری پسری نیست که نیست
.
بس که زنجیر به دور بدنم پیچیدند
بر تن خسته من بال و پری نیست که نیست
.
بس که شلاق زده بر همه جای بدنم
دیگر از پیرهن من اثری نیست که نیست
.
استخوانهای تنم نرم شد از مشت و لگد
قامتم خم شده دیگر کمری نیست که نیست
.
درد پهلو که سراغ تن من می آید
در خیالم به جز از میخ دری نیست که نیست
.
من کشیدم به تنم بار اسیری اما...
غیر زینب به خدا خون جگری نیست که نیست
.
چه بگویم من از آن لحظه که زینب دیده.
روی آن جسم به خون خفته سری نیست که نیست
.
زینب و چشم حرامی، سر بازار و کنیز
شرح این ها به دلم جز شرری نیست که نیست
.
.
صورتم سوزد ز سیلی دیده ام تر میکنم
کنج زندان بلا من یاد مادر میکنم
.
در غل و زنجیر میسوزد همه پا تا سرم
یاد کوفه، یاد شام، و یاد معجر میکنم
.
استخوان ساق پایم سخت آزارم دهد
لیک گریه بر گلِ نشکفته پرپر میکنم
.
چشم در راه رضایم، منتظر هستم ولی
روضه خوان کربلایم یاد اکبر میکنم
.
دخترم معصومه دیگر بین نامحرم نرفت
از برای عمه جانم خاک بر سر میکنم
.
یک یهودی، تازیانه، نیمه شب، واویلتا
سوختم یاد از شراره آتش در میکن
.
ناسزا تا گفت بر زهرای اطهر مادر
دم بدم با اشک دیده یاد حیدر میکنم
.
روضهخوان، آمادهیروضه، گریزت جور شد
یاد زینب،یاد مقتل،یادحنجر میکنم
.
پای چکمه، روی سینه، حنجرِ خشکیدهایی
یاد دست نحس شمر و یاد خنجر میکنم
.
.
به روی تخته ی در جسم تو را می بردند
چار حمال تنت را به کجا می بردند
.
تخته ی در شده تابوت تنت واویلا
خون تازه به روی پیرهنت واویلا
.
دخترت نیست ببیند بدنت آقا جان
که سرت هست از آن تخته ی در آویزان
.
مثل تشییع تنت دیده ی تاریخ ندید
به روی تخته ی در هیچ کسی میخ ندید
.
سلسه بود ولی نیزه به پهلوت نخورد
باز هم شکر خدا چنگ به گیسوت نخورد
.
غیر زنجیر کسی بهر تو پابوس نبود
شکر حق دور و برت صحبت ناموس نبود
.
به تن زخمی تو نیزه و خنجر نزدند
به سر و گردن تو ضربه مکرر نزدند
.
دخترت را بخدا بزم حرامی نبرند
به اسیری سفر کوفه و شامی نبرند
.
ساق پای تو گر از سلسه ساییده شده
زیر گلها بدن پاک تو پوشیده شده
.
همه اعضای تو از ضرب لگد گشت کبود
بازهم شکر تنت زیر سم اسب نبود
شائق
1 2 3